زبانحال حضرت زینب با برادر در کوفه و شام
نسیمی آشنا از ســوی گـیـسـوی تو می آید نفس هایم گـواهی می دهد بــوی تو می آید شکــوه تو زمین را با قیــامت آشنــا کرده و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟ تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت به عالم شور بخشیدی همه عالم به قربانت مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حی یا قیوم خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی و عیــسی را به آیین مسلمـانی در آوردی خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی تو میرفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم تو را تا لحـظۀ آخــر نگــاه من صدا میزد چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا میزد حدود ساعت سه، جـان من میـرفت آهسته برای غـرق در دریــا شدن میرفت آهسته بخوان! آهسته از اینجا به بعد ماجرا با من خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من تمــام راه بر پا داشتم بــزم عــزا در خود ولی از پا نیفتادم، شکستم بی صدا در خود شکستم بی صدا درخود که باید بی تو برگردم قدم خــم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم نسیمی آشنا از ســوی گیـسـوی تو می آید نفس هایم گــواهی می دهد بـوی تو می آید |